در بارانداز
حالا کی باور میکنه؟ کی پشت این دیوار بلندِ غرور رو نگاه کرده تا ببینه تو دلِ «جهانپهلوون» چی میگذره؟ توی میدون، مردا میگن: «عجب دست و پنجهای داره!… ببین پهلوون رو! هرکی اومد جلوش کم آورد… »؛ اما هیچکس ندید که وقتی چراغا خاموش میشن و شلوغی تموم میشه، این دل، بیصدا میشکنه.
دستهبندیها: المپیک – کشتی – زندگینامه
۲.۱۸۰.۰۰۰ ریالء
توضیحات
«رؤیاهای خوش همیشه یه نیمهی تاریک هم دارن كه یكی مأمورِ نمایشِ اوناس»
کی دیده «جها نپهلوون»، اون یَلِ بیادعا، از میدون دستِ خالی برگرده و سرش رو بذاره رو زانو، بعد بگه: «تَهِ خَطَّم! ». مرگِ شیر وقتییه كه تَن به ننگ میده! اما خُب، میدونی چیه؟ دنیا دو روزه؛ یکی وصله یکی وصلهی ناجوره! بابابزرگ خدابیامرزم میگفت: «دنیا مثِ پاشویهی حمومه پسرجون! یه روز آبِ داغه، یه روز یخ! » بعضی روزا، نخ زندگی وا میره. بغض داری، ولی کسی نمیفهمه.
حالا کی باور میکنه؟ کی پشت این دیوار بلندِ غرور رو نگاه کرده تا ببینه تو دلِ «جهانپهلوون» چی میگذره؟ توی میدون، مردا میگن: «عجب دست و پنجهای داره!… ببین پهلوون رو! هرکی اومد جلوش کم آورد… »؛ اما هیچکس ندید که وقتی چراغا خاموش میشن و شلوغی تموم میشه، این دل، بیصدا میشکنه. آره، همه توقع دارن که «جهان پهلوون» بشی، اما کی گفته غصه واسه پهلوون جماعت غدغنه؟… بعضی وقتا آدم، حریفِ زخمای شبونه نمیشه. «هرکی فکر میکنه این بغض واسه ماها نیست اشتباه میکنه. دلِ آدم مثِ شیشهس. ندیدین دلی تَرَک برداره؟» من نمیگم همهی آدما باید بغض ما رو بفهمن؛ اما یه روزی، یه جایی، یکی پیدا میشه که تو چشمت زُل بزنه و بفهمه غصهت مث نمِ بارون، بیصدا میاد و خیست میکنه. این رو از من داشته باش؛ تو این دنیا، هیچکس حتی جهانپهلوون هم كه باشی مصون از دلشکستگی نیستی. قصّهها متولد میشن و زندگی مثِ یه چای لبسوزه؛ هم قند داره هم ته مزهی تلخی.
برشی از کتاب
توی خونهی «ارباب رجب» دیگه كسی دلو دماغِ خندیدن نداشت؛ لبخند از این خونه قهر كرده بود.
روزگاری بود که پدر، عین کوه محكم بود و سرش بلند. روزگاری واقعاً ارباب بود. یخچالدار بود. یخچالدارِ محلهی خانیآباد. ببین، اون سالها که هنوز بوی خاک از دلِ حیاطِ خونهها تو هر کوچه وپس کوچه میومد، «خانیآباد » واسه خودش بروبیایی داشت. ارباب رجب تو این
محله، آدم کمی نبود. سلطانِ یخ بود! هر کی تو دل گرمای تهران چشم امید داشت به سایهی دستِ این ارباب! همچین كه آفتاب یه وجب بالا میاومد، گاریچیها قطار میشدن سرِ یخچال؛ صفا، صدای خنده، بوی عرق کارگر و خنکای یخ با هم قاتی میشد. یه روز غلامعلی یخچی داد میزد: «مردم! یخه اومد… شربت و آبِ خنک حق مسلم هر آدمِ گرمازدهس!»
پیرمردا لبِ تخت، جلوِ درِ قهو هخونه نشسته بودن، یکی سیگار به لب، یکی تسبیح به دست. ارباب میرفت جلو، دستی به شونهشون میزد و با لبخند میگفت: «آبِ یخ خوردی جیگرت حال اومد؟ هنر اینه جگرِ مردم رو وسط گرما، خنک کنی، نه دلی رو بسوزونی!»
توضیحات تکمیلی
| نوبت چاپ | اول ۱۴۰۴ |
|---|---|
| صفحات | ۱۶۸ |
| جلد | شومیز |
| نوع کاغذ | بالک |
| شمارگان | ۱۰۰۰ |
| قطع | رقعی |


