سی.اس.لوئیس را در ایران خوب نمیشناسیم. مطمئن نیستم دلیل منطقیای داشته باشد. او دربارهی نقد ادبی، مسیحیت، ادبیات، تاریخ ادبیات، فلسفه، رنج، جنگ و قصههای فانتزی کتاب دارد؛ بیش از ۳۰ کتاب تالیف کرده و بیشک از بهترین نویسندههای انگلیسی قرن بیستم است. اما لوئیس در ایران با تک کتاب ترجمه شدهاش، «ماجراهای نارنیا» شناخته میشود. شاید بتوان تقصیر را گردن وامگیریِ ناتمام جامعهی فرهنگی از روسیه و فرانسه انداخت، چون لوئیس تنها نویسندهی انگلیسی مهجور مانده در کشور نیست. با این وجود، او نویسندهای جدی است، وزنی سنگی هم در ادبیات انگلیسی دارد.
او را مهمترین متفکر مسیحی قرن میخوانند؛ مردی که تمام عمرش با تفکر دربارهی ادیان و خدا دست و پنجه نرم کرد تا دستآخر به عنوان یک مسیحی آنجلیکن آرام بگیرد. جایزهی معتبر کارنِگی را برای کتاب «ماجراهای نارنیا: آخرین نبرد» به دست آورد. او و جی.آر.آر. تالکین هستهی مرکزی حلقهی ادبی آکسفورد بودند و سالها تا مرگ تالکین و ملحق شدن لوئیس به کمبریج کنار هم قلم زدند.
/////
دربارهی کتاب
سی. اس. لوئیس و هِلِن جوی دیویدمن اولین بار در آگوست ۱۹۵۲ با یکدیگر ملاقات کردند. آن زمان جَک (نامی که نزدیکانش او را صدا میزدند) ۵۳ ساله بود و جوی ۳۷ ساله. دیویدمَن که دورهای عضو گروههای کمونیست در امریکا بود، با دو فرزندش پس از طلاق به انگلستان مهاجرت کرد؛ او برای کودکان کتاب و شعر مینوشت و طی نامههایی برای مشاورهی نوشتن کتابش، با جَک آشنا شده بود. بعدها آنها یکدیگر را برای ملاقات کاری دیدند و قبل از اینکه زندگی روی خوشش را نشان دهد، سرطان سینهی دیویدمن پیدایش شد.
زندگی معروف و غمانگیز دونفرهی آنها از یک ازدواج سوری شروع شد؛ زمانی که جوی به عنوان یک نویسندهی همکار با لوئیس کار میکرد و پس از مدتی ویزایش تمدید نشد. لوئیس برای کمک به جوی با او ازدواج رسمی کرد تا بتواند به این شکل ویزایش را تمدید کند. اما حتی بعد از این ازدواج سوری هم به خانههای خود بازگشتند و جدا زندگی کردند.
در اکتبر ۱۹۵۶، سرطان سینه سراغ جوی آمد و پزشکان آن را لاعلاج تشخیص دادند. درست در همین اثنا بود که لوئیس متوجه شد عاشق شده است. جک هرگز مردی مناسب برای ازدواج نبود و تا پنجاه سالگی درگیر هیچ رابطهی جدیای نشده بود. اما جوی، به قول خود جَک «مانند قلمویی جادویی به همه چیز رنگ میزد» و زندگی نویسنده را دگرگون میکرد. آنها فقط توانستند چهار سال کنار هم زندگی کنند و پس از جوی، لوئیس فقط سه سال دوام آورد؛ روز فوتش به شکل غمانگیز و حیرتانگیزی با روز ترور جان اِف. کِنِدی همزمان شد و اخبارش زیر طوفانِ خبرِ سیاسیِ مرگ رئیسجمهور ایالات متحده دفن شد.
به طرز اعجابآوری، آلدوس هاکسلی هم در همان روز جان سپرد و به سرنوشت لوئیس دچار شد. این کتاب به نوعی سوگنامهی سی.اس.لوئیس است دربارهی همسری که دیر پیدا کرد و زود از دست داد. او از درگیریاش با مفهوم خدا حرف میزند و چنگی میاندازد به رخنههای ایمانی، که فارغ از اینکه پیرو چه دینی هستیم، همیشه سراغمان خواهند آمد. لوئیس ابتدا این کتاب را به نام اِن. دبلیو. کلِرک بیرون داد؛ دوستانش که اندوه او را میدیدند، کتاب را برای تسکین رنجش هدیه میآوردند؛ بدون اینکه بفهمند نویسنده، خودش است. برای همین در کتاب به جای اسم شخصیتها از حرف اول اسمشان استفاده میکند.
جالب اینجاست، هِلِن نامی است که جوی هرگز از آن استفاده نمیکرد، ولی لوئیس با مهارت از ابتدای نامِ رسمی او، «اچ» استفاده میکند. حتی پس از مرگِ لوئیس هم این اسامی در کتاب تغییری نکردندو به شکل اولیه باقی ماندند تا خواستهی نویسنده محترم شمارده شود. از قصهی زندگیِ عجیبِ لوئیس و جوی دیویدمن فیلمی هم با بازی آنتونی هاپکینز ساخته شده است به نام «سرزمینهای سایه» که شاید تماشایش خالی از لطف نباشد. ادراکِ یک اندوه از مهمترین کتابهای جستوجوی درونی و بشر و تفکری در بابِ ایمان و مرگ است که فراتر از زمان و زبان و فرهنگ نوشته شده.
چند وقتی هست که میدانم از مرگ میترسم. اولش دقیق و درست آگاه نبودم که کدام وجه مواجهه با مرگ بیشتر هراسانم میکند اما حالا به گمانم تا حدی فهمیدهام. توهمی در انسان جاری است که فریبش میدهد، مخدری که نشئهاش میکند، باوری که خاطرنشان میسازد ما میتوانیم بر زندگی خویش کنترل داشته باشیم. مرگ بر باد دهنده این توهم است. مرگ تمام پندارههای ما درباره زندگی را درو میکند بیآنکه نظر ما را بپرسد و مجالی دهد تا امر ناتمامی را تمام کنیم، حرف ناگفتهای را به زبان بیاوریم یا آنکه دوستش میداریم را برای آخرین دیدار به بالین خویش فراخوانیم. مرگ مستبد، تراژیک و مبهم است. تحمل این ناپایداری، تحمل این ناتوانی، چنان جان آدمی را میفرساید که به هزار دستاویز متوسل میشود بلکه بتواند دوباره بپندارد مالک و صاحب زندگی خویش است.
من بیمزده بودم و برای علاج ترسم به سراغ همان کاری رفتم که از کودکی به وقت ناتوانی و هراس پناهگاه من بود: خواندن، خواندن و باز هم خواندن. من نمیخواندم تا بدانم، میخواندم تا نترسم. انگار جلد هر کتابی دروازهای بود که میشد از آن گذشت و به دنیای کلمات پنهان پشت آن جلد پناه برد تا از آزار زندگی در امان ماند. گمان میکردم این سنگر شاید برابر گزند مرگ نیز پناهم دهد پس هر آنچیزی که میتوانستم درباره مرگ پیدا کنم را خواندم. شبیه مسابقهای بود میان من و مرگ، او با داس خونآلودش ایستاده بر فراز ارابهای بسته به اسبان سیاه میتاخت و من از میان کلمات کتابها راه میجستم بلکه به واسطه شناخت ماهیت مرگ، مجال پیروزی پیدا کنم. بیهودگی این ماجرا و عاقبت آن مسابقه البته که از ابتدا واضح بود منتها آدم نمیخواهد بپذیرد، نمیتواند که بپذیرد. «ادراک یک اندوه» در چنین احوالی به دستم رسید، تصادفی، بیآنکه اصلا از وجود چنین کتابی مطلع باشم. دوستی محبت کرد و کتاب را به من هدیه داد و من ناگهان دیدم آدم نامآشنای دیگری هم روزی گرفتار همین زمینی بوده که حالا در کار بلعیدن من است.
«سی.اس.لوئیس» برای من نامی آشنا بود، در نوجوانی «ماجراهای نارنیا» را به قلم او خوانده بودم و میدانستم در حوزه ادبیات فانتزی یکی از غولهاست اما نمیدانستم که جستارنویس درخشانی نیز هست. کتاب با همان چند جمله آغازین مرا با خودش برد: “هرگز کسی به من نگفته بود که اندوه شبیه ترس است، نمیترسم ولی احساسی که دارم شباهت زیادی به ترس دارد”. این چند کلمه را «لوئیس» وقتی نوشته که عزادار مرگ زنی بود که دوستش میداشت. زنی که ما دوستش داریم نباید هرگز بمیرد، مردنش شبیه این است که یک روز صبح بیدار شوی و خورشید طلوع نکند؛ بدتر آنکه در این کسوف ابدی تو هم مقصر باشی. بخشی از مرد بودن بنا به تجربهای تکاملی و هزاران ساله با محافظت از زنی که دوستش داری تعریف میشود. معنایش این نیست که زنان خودشان نمیتوانند از خودشان مراقبت کنند، برای قرنها و قرنها آنها نه فقط از خودشان، فرزندانشان یا مردهایی که دوستشان داشتند که در واقع از درخت زندگی مراقبت کردهاند؛ پس اینکه یک زن به مردی اجازه دهد تا از او محافظت کند در واقع شکلی از لطف و همجنس مرحمت است، جبرانی برای عشق عمیقی که در دل آنان وجود دارد و ما بی حضور زنان قابلیت درکش را به دشواری خواهیم داشت. ما با محافظت از زنی که دوستش میداریم درونمان احساس شایستگی میکنیم، گویی این بهایی است که با طیب خاطر میپردازیم تا شایسته عشقی باشیم که فقط یک زن میتواند وارد زندگیمان کند. و چه پیش میاید اگر در این مراقبت و محافظت شکست بخوریم؟ چه بر سرمان میاید وقتی مرگ، معشوقمان را از ما میرباید بیآنکه کاری از دستمان بربیاید؟
«ادراک یک اندوه» در ابتدا روایتی از همین احوال است. مرد نویسنده زن را که در کتاب «اچ» مینامدش بسیار دوست داشته و حالا او را به مرگ باخته است، در دلش اندوه دارد و ترس، خشم دارد و بغض. نه فقط خوشبختی او که ایمانش نیز به چالش کشیده شده است: “در این اثنی خداوند کجاست؟”. مردِ مغلوبِ مرگ، میپندارد که خداوند او را به سان مسیح بر فراز صلیب رها کرده است- “پدر پدر چرا مرا رها کردهای؟”- پس با آزردگی به ایمانش نگاه میکند: “به من میگویند نگران نباش او اکنون در دستان خداوند است اما اچ وقتی زنده بود هم در دستهای خدا حضور داشت و من دیدم که آن دستان با او چه کردند”. حالا تلخی مرگ، عذاب فقدان، رنجوری شکست با این به چالش کشیده شدن ایمان دوچندان دردناکند. وقتی زمین از پذیرفتن آدمی سرباز میزند فقط نگاه به آسمان است که مجال میدهد خیالِ آسودگی در ذهن خویش بپرورانیم. به همین دلیل نومیدی از آسمان، طغیان برابر آنچه که ایمانت را شکل میداد، سطحی مهیب از آشفتگی پدید میاورد، چیزی بیرون از قابلیت تحمل انسان. «سی.اس.لوئیس» همزمان با مرگ در زمین و آسمان دست به گریبان است و کتاب شرح تلاش ذهنی او است برای نگهداری از ایمان خویش، برای درکِ تا سرحد امکانِ امر غیر قابل درک.
در نخستین داستان از مجموعه «نارنیا»، ساحرهای شرور، زمستانی ابدی را بر سرزمین و مردمان تحمیل کرده و تنها ظهور اصلان، این شیر منجی و تن دادن داوطلبانه او به قربانی شدن زمینهساز رستگاری نارنیا است. به گمانم «ادراک یک اندوه» جستاری درباره مواجهه شخص نویسنده با زمستان ترسناک زندگیش است، وقتی زندگی سخت تهی و قلب آدمی در آستانه انجماد است. پسرخوانده «سی.اس.لوئیس» درباره این کتاب نوشته:” نتیجهای است شورانگیز از مقابله مردی قدرتمند با رنج و بررسی این درد تا بفهمد ما چگونه میتوانیم زندگیای را ادامه دهیم که در آن رنج و اندوه از دست دادن عزیزانمان اجتنابناپذیر است”. «لوئیس» در کتاب درباره تلاش ذهنیش برای مومن ماندن به زندگی و حفظ ایمان خویش مینویسد اما راستش این بخش از نوشتههای او چندان مرا تحت تاثیر قرار نداد. میدیدم که دارد برای ناممکن میکوشد: یافتن توجیهی عقلانی برای منصفانه بودن مرگ؛ همان که فردوسی قرنها پیشتر دربارهاش سروده بود:” اگر مرگ داد است پس بیداد چیست؟”. گمانم آنچه به مرد کمک کرد تا دوام بیاورد نه صرفا نوشتن یا آن تلاشهای ذهنی، که چیز دیگری بود. جایی از کتاب تعریف میکند که برابر وسوسه مراجعه به تفکرات و انجمنهای احضار روح به سختی مقاومت میکند و دلیلش این است: “من به اچ قول داده بودم”. آن چیزی که در نهایت عبور او را از آن سوگِ سوزان ممکن میکند هنوز و همچنان عشق است، یعنی قولی که به معشوق رفتهاش داده است. بدانیم یا نه عشق ما را وامیدارد تا به واسطه دیگری یعنی آنکه دوستش میداریم به زندگی قول زیستن بدهیم و مرد نویسنده هم به همین واسطه سرانجام از زمستان میگذرد و ایمانش را به زندگی و خداوندگار زندگی بازمییابد.
پاسخ هراس من از مرگ شاید در همین چند کلمه ساده نهفته باشد: کسی یا چیزی را بیاب، آن را با تمام قلبت دوست بدار و به او قول بده. مابقی حرفها گمانم گزافهگوییهایی است که به کار زندگان دور از مرگ میآید نه چشم در چشم شدگان با نیستی.
/////
نظرات (2)
2 دیدگاه برای ادراک یک اندوه
امتیاز 5 از 5
آزاده ثبوت –
از توجه شما به ترجمه و چاپ این کتاب بسیار عالی قدر دانم. دوست داشتم اشاره کنم که سی.اس.لوئیس زاده بلفاست در شمال ایرلند و نویسنده ای ایرلندی تبار است. متاسفانه این هم از آثار استعمار بریتانیا بر ایرلند است که بسیاری از نویسندگان شهیر ایرلندی، به اصالت ایرلندی شان اشاره ای نمی شود.
امتیاز 4 از 5
کامران سلیمانیان مقدم –
خسته نباشید. کتاب از لحاظ موضوع و سر و شکل خیلی گیراست. فقط در مقرمه دوبار ازدواج صوری نمیدانم چرا ازدواج سوری نوشته شده و دوجا اشتباه تایپی داشت که حتمن در چاپهای بعد خودتان میبینید و تصحیح میکنید. ترجمه مفهوم و گمان کنم احساس نویسنده را انتقال میدهد. پیشتهادم به آقای صفری کار روی بقیهی آثار لوییس است. خسته نباشید.
آزاده ثبوت –
از توجه شما به ترجمه و چاپ این کتاب بسیار عالی قدر دانم. دوست داشتم اشاره کنم که سی.اس.لوئیس زاده بلفاست در شمال ایرلند و نویسنده ای ایرلندی تبار است. متاسفانه این هم از آثار استعمار بریتانیا بر ایرلند است که بسیاری از نویسندگان شهیر ایرلندی، به اصالت ایرلندی شان اشاره ای نمی شود.
کامران سلیمانیان مقدم –
خسته نباشید. کتاب از لحاظ موضوع و سر و شکل خیلی گیراست. فقط در مقرمه دوبار ازدواج صوری نمیدانم چرا ازدواج سوری نوشته شده و دوجا اشتباه تایپی داشت که حتمن در چاپهای بعد خودتان میبینید و تصحیح میکنید. ترجمه مفهوم و گمان کنم احساس نویسنده را انتقال میدهد. پیشتهادم به آقای صفری کار روی بقیهی آثار لوییس است. خسته نباشید.