فرودو روی چمن سبز

مهر ۱۳۷۷ به کلاس پنجم رفتم و طبق معمول منتظر بودم تا معلم انشا بیاید و موضوع «تابستان خود را چگونه گذراندید» را با خط خوش و گچ صورتی‌ایی که خودش می‌آورد روی تخته بنویسد. رویای عجیبی در سر داشتم و مطمئن بودم که روزی به آن خواهم رسید. می‌خواستم فوتبالیست شوم و شهر‌های اروپا را از پشت شیشه‌ی اتوبوس تیمم ببینم و با مردمشان در حال امضا دادن آشنا شوم. شاید بد نباشد که اینجا بگویم من از بدو تولد کمی چاق بودم و از فرط ژنتیک (بخوانید تنبلی) هرگز به وزن مناسبی نسبت به هیکلم نرسیدم و نتوانسته‌ام بدون اضافه وزن باشم. حال تصور کنید یک پسر کپل و کمی بور که بعد از جام جهانی ۱۹۹۸ مطمئن بود «خدا، یارِ خداداد» هست عزمش را جزم کرده بود تا هم دروازه‌های تمدن جهان را با توپی زیر پا عبور کند و هم به علاقه‌ی عجیبش به سفر برسد، هم با ۴۰، ۵۰، ۶۰ و خدا چه داند شاید ۱۰۰ هزار نفر هورا بکشد.

نمی‌دانم بیشتر سرمست کدام بودم :‌بازی ایران-استرالیا که آذر سال قبل با همه‌ی بچه‌ها در نمازخانه مدرسه‌ دیدیم . و یا فرار مهدوی‌کیا و بردن امریکای جهان‌خوار در تابستان  همان سال در جام جهانی ۱۹۹۸. آن زمان ها مرز‌های خوب و بد، سیاه و سفید، سخت و آسان و خیلی چیز‌های دیگر واضح و خط کشی‌ بود و بازی ایران-امریکا چیزی دست کم از نبرد نهایی آراگورن و گندالف با سائورون در ارباب حلقه‌ها و یا حتی جنگ دوازده رخ در شاهنامه‌ی خودمان نداشت.  فقط فرودویی نداشتیم که کار را یکسره کند.

امروز اما این خطوط خیلی کمرنگ تر و یا اصلا برداشته شده‌اند. امروز فوتبال واقعی شده‌است، مثل زندگی و کار و روابط‌مان. فوتبال هم دروغ، ناداوری، حق خوری، بی عدالتی و هزاران چیز دیگر دارد که نمونه‌های بهتر و با کیفت ‌ترشان (!) را در زندگی‌های روزمره می‌توانیم تجربه کنیم. این که چه شد ما بزرگ شدیم و همه‌چیز خراب شد، سوالی است که احتمالا هر آدمی در دوره‌ی خاصی از خودش می‌پرسد، ولی اینکه با همه‌ی این مشکلات چرا هنوز هم فوتبال درون قلبمان را قلقلک می‌دهد سوال اساسی است.

آندره پیرلو(هافبک ایتالیایی) در کتابش می‌گوید:« فوتبالیست شدن نیمی از دعاهای شبانه‌ی یک پسر بچه‌ی رو به آسمان و یا دردل‌های او با معلم مدرسه است. نیم دیگرش نام تیمی است که در آن می‌خواهد بازی کند». من هم دعاهای شبانه را داشتم و هم درد دل که نه، کلی دعوا در مدرسه. معلمی داشتم که شدید اعتقاد داشت به خاطر قد و قامتم جایم در بسکتبال است و مرا به تیم منطقه هم فرستاد، اما بسکتبال که خداداد نداشت. همه‌اش باید به امریکای جهان‌خوار می‌رفتی تا  بتوانی بازی درجه یک انجام دهی و مهم‌تر از همه از لیورپول در آن خبری نبود. بله،‌ لیورپول نیم دیگر دعاهای شبانه‌ای بود که هرگز مستجاب نشد.

معلم نوشت «جام جهانی ۱۹۹۸ را چگونه گذراندید». همه به خانه رفتیم و من که چند روزی درگیر این بودم چه شد که تابستان به جام جهانی تغییر ماهیت داد، دو سطر کوتاه بیشتر ننوشتم.

«جام جهانی را با دو باخت و یک برد گذراندیم.

اما نمی‌دانم چرا لذت آن یک برد بیشتر از ناراحتی دو باخت بود»

شاید می‌خواستم بامزه باشم و یا متفاوت، اما در هر صورت معلم انشا را قبول نکرد،‌همانطور که معلم ورزش هم فوتبالیست شدنم را قبول نکرد. من هم چاق ماندم و مثل خیلی‌های دیگر از پشت شیشه برای مردم اروپا دست تکان ندادم. چند سالی به جای فوتبال سراغ کتاب‌ رفتم تا بفهمم که فرودو‌ی ما کجا بود، اما دست آخر فوتبال مثل بیماری‌ایی که چند وقت یکبار باز می‌گردد سراغم آمد و هر بار که به چمن سبز و هزاران نفر که عاشقانه با خانواده‌هایشان (البته نه در کشورمان) تیم‌ها را تشویق می‌کنند می‌نگرم،‌خون درون رگ‌هایم می‌جهد. فوتبال ورزش کارگران است، تفریح فقرا،انگار در هر تیم ۱۱ بازیکنی توپ می‌زنند که روزی پسری چاق بوده‌اند با آرزوی رسیدن به جایگاه امروزی،‌برای همین میلیون میلیون پول هم نمی‌تواند در ماهیت آن تغییری بدهد. مثل زندگی، ‌هر چقدر هم سعی کنم با بی عدالتی و ظلم و زیر پا گذاشتن انسانیت اصل آن را خراب کنم، زندگی سرجایش، تمیز و آراسته و جذاب ایستاده و منتظر است تا من آدم شوم و از تک بردم لذت ببرم. مثل فوتبال.

نویسنده: طاها صفری